روشنیّ عقلهــــا از فکــــــــرتم انفطــــارِ آسمان از فطــــــرتم (1163/2)

بازم و حیران شـــود در من هما چُغد کــــه بود تا بداند سرّ ما؟ (1164/2)

شه برای من ز زندان یاد کــــرد صد هزاران بسته را آزاد کــــرد (1165/2)

یک دمم با جغدها دمساز کـــرد از دم من جغدها را باز کــــــرد (1166/2)

ای خنک جغدی که در پرواز من فهم کــرد از نیک بختی راز من (1167/2)

در من آویــــزیذ تا نازان شـــوید گر چه جغدانید،شهبازان شوید (1168/2)

آنکـــه باشـد با چنان شاهی حبیب هر کجا افتد،چــرا باشد غریب؟ (1169/2)

هر کــه باشد شاه دردش را دوا گــر چو نَی نالد، نباشد بی نوا (1170/2)

انفطار بمعنی شکافته شدن . فطرت یعنی سرشت . هما پرنده بلند پرواز کـــــه معروف به مرغ سعادت است . خُنُک یعنی خوش به سعادت .

باز می گوید: روشنی عقلها از فکر و اندیشه ی من است و شکافته شدن آسمان از فطرت تیزپروازی و الهی من است ، با آنکه بازم ولی پرنده ی بلند پرواز هما در فطـــرت من حیران مانده ، پس جغد چه کسی خواهد بود که راز ما را بداند ، شـــه برای من از زندان نفس یاد نمود که صدها هزار در این زندان نفس اسیر هستند و گفت کـه چگونه زندانیان بندِ نفس را با نور هدایت آزاد نموده همچنانکـــــــه مرا لحظه ای با جغدها همنشین نمود تا از نَفَس من جغدها که جزو صد هزاران اسیر و زندانی بودند را آزاد کرد ، ای خوشا به سعادت جغدی که از نیک بختی خود در پرواز من راز مرا فهم کرد . بمن به پیوندید کـــه وجودتان بر خود بنازد و جزو نازنازان گردید و به اوج پرواز کنید هر چند جغدانید امّا شهبازان خواهید شد ،هر کسی که با چنین شاهی یار باشد هر کجا افتد چرا باشد غریب و هر کـــه را وجودِ شاه دردش را دوا باشد حتی اگر همچون نی نالد بی نوا نخواهد بود .

( در مورد بیت 1166 که مولانا فرموده :" از دمِ من جغد را باز کـــرد " و اکثر شارحان تفسیر نموده اند " به یُمنِ نَفَس من، جغدها را به باز تبدیل کرد " و برخی دیگــــــر از شارحان پا را فراتر گذاشته و نوشته اند" این استحاله است" و " این تغییــــر و تحولیست کــــــه پیامبران مأمورند با مشیّت حق بوجود بیاورند و جغدان را تبدیل به بازان بکننـــــد " !!! نادرست است ، با توجه به اینکه در بیت قبل از آن دلالت می کند که " شه مرا از زندان یاد کرد و صد هزاران بسته را آزاد کرد " و منظور مولانا از زندان و بسته را آزاد کـــرد باید زندان نفس و آزاد کردن اسیرانِ زندان نفس باشد و نه تبدیل جغد به باز ، ثانیاً شارحان ادعا نموده اند کـه این تبدیل کردن کار پیامبران است و نه یک باز کـــــــه در نقش مأمور شاه است حتی اگـر جزو مأموران شاه هم بود قادر به چنین کاری نبود و استحاله نیز ممکن نیست .

استحاله Transubstantiation اگــــــــــرچه یک باور دینی مخصوصاً در دین مسیح و شاخه کاتولیک است که عبارت از تغییر در دعای عشای ربّانی از طریق تأثیر کلام مسیح و با عمل روح القدس انجام می شود . پس حتی اگر کلام شارحان را درست بپندارم بایــد چند عامل وجود داشته باشد یک ،کلام تأثیر گذار پیامبر و دیگر عمل مساعدت روح القدس . در اسلام استحاله عبارت از تغییر کُلی در ماهیّتِ جنسِ چیزی از حالت قبلی به حالی دیگر و یا ماهیّتِ کُلی گذشته چیزی با تغییــــــر اساسی، با مرور زمان به ماهیّتی کاملاً متفاوت مُبدل شدن است ، و اصولاً در فقه اسلام به معنی تبدیل شدن چیزی نجس به چیزی پاک ، به عنوان مثال اگر جانور نجسی بمیرد و تبدیل بخاک شود ، آن خاک پاک است ولی تبدیل شیر به پنیر استحاله نخواهد بود .( به تفسیر ذیل بیت 1181 نیز توجه شود)

با توجه به اینکه خوانش بیت صحیح نبوده که در نتیجه شــرح و تفسیر آن نیـــــــز بر مبنای درستی صورت نگرفته و همانطوریکه در بالا اشاره شد چون شه از زندانِ نفس یاد نموده و صد هزاران اسیر زندانیِ نفس را آزاد نموده در بیت مورد نظر نیز جغدانِ اسیر دنیا را باز کرد یعنی آزاد نمود ) .

مالکِ مُلکـم، نِیَم من طبل خـوار طبلِ بازم می زند شـــه از کنار (1171/2)

طبلِ بازِ من نــــــــــدایِ اِرجعی حق گواهِ من به رغــــمِ مُدّعی (1172/2)

من نِیَم جنسِ شهنشه،بدور ازو لیـــــــــک دارم در تجلّی نور ازو (1173/2)

نیست جنسیّت ز رویِ شـکل و ذات آب جنسِ خاک آمـــــــد در نبات (1174/2)

باد جنسِ آتش آمــــــــد در قِوام طبع را جنس آمدست آخـر مُدام (1175/2)

جنسِ ما نیست جنسِ شــاهِ ما مایِ ما شد بهــــــــرِ مایِ او فنـا (1176/2)

طبل خوار بمعنی مفت خور . طبلِ باز یعنی طبلی کـــــه برای فرخوان باز می زنند . از کنار بمعنی از دور .

حال که با چنان شاهی یار هستم پس مالکِ مُلکم و شکم باره نیستم و اوست کـه از دور طبلِ بازگشت مرا شاه می زند ، طبلِ بازِ من ندای بازگشت است کـــه خدا گواه من است برخلاف تمایل مدعی که با شنیدن صدای طبلِ بازگشت من زانوی غم در بغل گرفته. من از جنس شهنشه نیستم و دور باد از اینکه او همجنس مخلوقات باشــــد امّا در تجلّی از او نور می گیرم ، جنسیّت از روی ظاهر شکل و یا ذات نیست بل که از صفت و خاصیت مناسبت را بوجود می آورد کما اینکه در گیاه ، آب جنس خاک آمــــــــــده و منهم از گرفتن نور از او با خداوند مناسبت دارم نه اینکه جسمم از جنس او باشد ، همانطوریکه باد کـــــه با آتش هم جنس نیست ولی از نظر نیرو وقتی با هم همراه می گردند آتش را شعله ور می ســـازد و الی دو عنصر جداگانه هستند که با هم سازگاری دارند، شراب کــــــه با طبیعت ما مناسب آمده ،جنس ما چون از جنس شاهِ ما نیست پس وجود ما برای وجود او فنا می شود و در او مستحیل می گردد.

چون فنا شد مایِ ما، او مانــــد فرد پیشِ پایِ اسپِ او گردم چو گَرد (1177/2)

خاک شــد جان و نشـانیهایِ او هست بــر خاکش نشانِ پایِ او (1178/2)

خاک پایش شـو برای این نشان تا شوی تاجِ سَـــرِ گردن کشان (1179/2)

تا کـــه نفریبد شما را شکلِ من نُقلِ من نوشـــــــید پیش از نَقلِ من (1180/2)

ای بسا کس را که صورت راه زد قصدِ صورت کـــــــرد و بر الله زد (1181/2)

چون وجود ما در وجود او فنا شد او تنها کسی است کــــه می ماند و یکی هست و جز او کسی نیست وقتی که چنین شد و خودیّت تو در خودیّت او مستحیل گــردید در این هنگام حتی پیش پای اسب او همچون ریزترین ذرات خاک می گردم ، پس وقتی وجود ما در وجود او فنا شد و خاک شد ، در خاک هم نشانی هائی از او هست ، زیرا وجود خداوند کــــــــه حقیقتی پایا هست از بین نخواهد رفت ، پس برای این نشانی او کـه پس از مردن ما نیز باقی هست خاک پایش شو که پس از آنکه خاک پایش شدی سرافراز می گردی و تاج سر گردن کشان می گردی . خاک شو که شکل و ظاهر من شما را نفریبد ، شربت شیرین معرفت را بیاشامید قبل از آنکه بمیرم و نتوانید این گفتار را بشنوید ، چه بسیار کس را که ظاهر گمراه نمود و بر عکس آن هم کس بوده که به ظاهر رفت و بقصد صورت رفت و راه بخدا پیدا نمود . در حقیقت مولانا دلالت کرده که همیشه این چنین نبوده و کسی هم بوده که به ظاهر توجه کرده و بخدا رسیده .

فناء یکی از دشوارترین مسائل در فلسفه ی مابعد الطبیعهِ تصوف است که توضیحی لازم دارد، هر چند که این دشواری منبعث از تصوّر صوفیه از وجود است کــــه به عقیده ی آنها اشیاء از حیث وجود داشتن در خدا وجود دارند و خدا هستند. آنچه کــــــه به شیء فردیت می دهد نقص و محدودیتی است که در اختلاط لاوجود و وجود باعث آن است . هر وجودِ ظاهری ممکنی فانی است ، البته قرآن ، مابعدالطبیعه ی تصوف را بر سر دوراهی قرار داده است ، از یک سو تأکید می کند که خدا همه و همه است ، ظاهر و باطن است ، اوّل و آخر است ، و هرچه در او فانی است ، و از سوی دیگر قائل به فناپذیری انسان است .

پس فناپذیری فرد باید با مفهوم وحدت وجود وفق داده شود ، که البته با این آئین فکری که هرچند وجود منحصر به خداست ، و خداوند با رحمت بی دریغ و بی کرانش می تواند بهـره ای از وجود خود را به لاوجود ارزانی کند ، که این نظریه را مولوی گفته:

" کُلُّ شَیء هالِکٌ جز وجه او / چون نه ای در وجه او، هستی مجو "

" هر که اندر وجه ما باشد فنا / کُلُّ شیءِ هالکٌ نبود جزا "

" زانکه در الاّست او از لا گذشت / هر که در الاّست او فانی نگشت "

خداوند قادر است که ناقص را بپرورد و آنرا به کمال رسانـــد ، فردیّت با فناء فی الله از میان نمی رود بل که استحاله می یابد :

" هستیّت در هست آن هستی نواز / همچو مس در کیمیا اندر گُداز "

امّا از یک سو فردیّت گناه محسوب می شود و از سوی دیگــــر بقای شخصیّت عنوان می شود ، که این مسئله از نظر عقلانی نامفهوم می شود . البته در اینجا ، تصوف به وجود حقیقی ورای عقل و منطق قائل می شود و از مقولات فهم و اندیشه جدا می شود ، و در برابر دو راهی قرار می گیریم که : اولاً جوهر شیء بدون اوصاف آن به تصوّر عقل در نمی آید و ثانیاً علم ما بر یک شیء همان عبارت از مجموعه ای از اوصاف آن شیء است :

" چون بدو زنده شدی آن خود ویست / وحدت محضست آن، شرکت کیست "

" شرح این در آینه ی اعمال جو / که نیابی فهم آن از گفت و گو "

هنگامی که مولانا می گوید : جوهرِ جان در خدا باقی می ماند امّا اعراض آن محو می شوند :

" از انا چون رست اکنون شد انا / آفرینها بر انای بی عنا "

" کی شود کشف از تفکر این انا / آن انا مکشوف شد بعد از فنا "

البته این مفهوم با وجود تمثیل های گوناگونی که مولانا برایش بازگو می کند هنوز هم غیر قابل فهم است . وجود، چنانکه عقل آنرا در می یابد مشروط و محدود است . رهائی از همه ی این محدودیتها معادل است با رَستن از وجود ، امّا در واقع این همان چیزی است که صوفیان ار سالکین و ما میخواهند و به ما می گویند که جاودانگی واقعی پیوستن به خداوند است و از طریق وارهیدن از فردیّتِ محدود و مشروط :

" قرب نه بالا نه پستی رفتنست / قرب حق از حبسِ هستی رَستنست "

" نیست را چه جای بالا است و زیر / نیست را نه زود و نه دورست و دیر "

هنگامی که مولانا می گوید که زمان و مکان و حتی کثرت یا عدد ، ظاهری است و با اینهمه روح فرد بدون از دست دادن جوهر فردیّت خود در خدا باقی می ماند ، از درک و فهم و تصوّر آن عاجز می مانیم .

معتدل ترین شکل راه فنا چیزی جز استحاله ی معنوی بر اثر نشستن عالی بجای دانی نیست ، که تمام مراحل آنرا هجویری در کشف المحجوب آورده ، که این همان مطلبی است که مولانا آنرا تولد دو باره خوانده که چیزی جز مرگ در خویش و زندگی در خدا نیست و دقیقاً به معنای سخن پولس قدّیس است که گفته بود :" این من نیستم بل که مسیح است که در من می زیّد " ، وقتی مسیح می گوید که برای یافتن زندگی باید آنرا گُم کرد یا برای ورود به ملکوت آسمانی باید دوباره متولد شد اشاره به این مقام دارد که مولانا نیز همین را اشاره کرده :

"چون دوم بار آدمی زنده بزاد / پای خود بر فرق علّتها نهاد "

" علت اولی نباشد دین او / علت جزوی ندارد کین او "

تمام تمثیل های مولانا برای این گُم کردن آورده تا ما به این نتیجه برسیم که آنچه صوفیان بیان کرده اند و فناء خوانده اند چیزی جز استحاله ی نفس دانی به نفس عالی نیست ، که هجویری نیز در کشف المحجوب آورده .

ادامه دارد ........